داستانی از اساطیر مصر
داستان رامپسینیت
یکی از فرعونهای مصر به نام رامپسینیت گنجی از زر و گوهرهای گرانبها فراهم آورده بود. گنجی چنان بزرگ که هرگز هیچیک از جانشینانش نتوانست، نه تنها بزرگتر از آن، بلکه به اندازهی آن نیز گرد آورد. فرعون که میخواست
نویسنده: ماگریت دی ون
برگردان: اردشیر نیکپور
برگردان: اردشیر نیکپور
داستانی از اساطیر مصر
یکی از فرعونهای مصر به نام رامپسینیت (1) گنجی از زر و گوهرهای گرانبها فراهم آورده بود. گنجی چنان بزرگ که هرگز هیچیک از جانشینانش نتوانست، نه تنها بزرگتر از آن، بلکه به اندازهی آن نیز گرد آورد. فرعون که میخواست گنج بی پایانش در جایی امن و دور از دستبرد دزدان نهاده شود، استاد معمار دربار خود را پیش خواند و به او گفت:- میخواهم دخمهای از سنگ سخت برای من بسازی که کف آن در خاک باشد و دیوارهایش چندان ستبر و
استوار باشند که با هیچ ابزاری سوراخ نشوند. آنگاه هرم بزرگی روی آن بسازی تا از بالا نیز کسی راه به درون آن پیدا نکند.
استاد معمار در برابر فرعون سر فرود آورد و گفت: «ای فرعون توانا و ای روح و روان ملت، دل آسوده دار که فرمانت به دلخواه تو انجام خواهد پذیرفت.»
معمار بهترین بناها و کارگران ساختمانی کشور را برای ساختن این دخمه برگزید و در تخته سنگی بزرگ دخمهای چهارگوش کند و دیوارهایی استوار گردد آن برآورد و هرمی بزرگ روی آن بنا کرد.
بنایی که این دخمه را میساخت در یکی از دیوارهای آن سنگی بسیار صاف را با چنان هنرمندی کار گذاشت که دو مرد عادی و یا مردی تواناتر از مردمان عادی به آسانی میتوانست آن را بکشد و از جای خود بیرون آورد و باز بر سر جایش بگذارد و این سنگ چنان با دیوار همرنگ بود که هر گاه کسی جای آن را نمیدانست ممکن نبود آن را پیدا کند.
فرعون پس از پایان کار ساختمان دخمه همهی ثروت خود را در آن نهاد، با این یقین و اعتماد که گنجش دور از دسترس همگان است و از دستبرد طرارترین دزدان در امان، اما اشتباه میکرد.
بنایی که این سنگ جنبان را در دیوار دخمه کار گذاشته بود اندکی پس از پایان کار دخمه احساس کرد که پایان زندگیش فرا رسیده است، پس دو پسر خود را، که جز آنان کسی را در جهان نداشت، به بالین خود خواند و به آنان فاش کرد که چگونه برای تأمین آیندهی آنان در ساختن دیوار دخمهی گنج فرعون نیرنگ به کار برده است و بعد به تفصیل به آنان تعریف کرد که چگونه میتوانند سنگ را از دیوار بردارند و دوباره آن را بر جای خود بنهند، اما سفارش بسیارشان هم کرد که دوراندیش و عاقل باشند و هرگز احتیاط را از دست ندهند تا همیشه خزانهدار ناشناختهی فرعون باشند و تا پایان عمر در ناز و نعمت و آسایش و راحت به سر ببرند.
پس از مرگ بنا دو پسر جوان او بزودی دست به کار شدند و از تاریکی شب سود جستند و به دخمه رفتند و سنگی را که پدرشان جایش را نشانشان داده بود، به آسانی پیدا کردند و آن را از جای خود بیرون آوردند و خود را به درون دخمه رسانیدند و با زر و سیم بسیار از آن بیرون آمدند.
قضا را فردای آن روز فرعون خواست که برود و بازدیدی از دخمهی گنجهای خود بکند. اما چون بدانجا آمد سخت به حیرت افتاد، زیرا دید که سطح طلا در بسیاری از صندوقها پایین رفته است. فرعون نمیدانست چه کسی را متهم به دزدی بکند، زیرا مهرهایی که او به دست خود بر در سرداب زده بود دست نخورده و بی عیب بود.
فرعون دو سه بار دیگر هم به بازدید دخمهی گوهرهای خود رفت و هر بار دید که از محتوی صندوقها همچنان کاسته میشود. پس برای این که نگذارد دزد بار دیگری به گنج او دستبرد بزند و راحت و آسان به خانهی خود برگردد دستور داد دامهایی ساختند و آنها را در کنار خمرههای زر و سیم و صندوقهای گوهر نهادند.
روز بعد نیز دو برادر به عادت همیشگی خود از راه پنهانی وارد دخمه شدند تا کیسههای خود را با زر و گوهر پر کنند و بیرون بروند. یکی از برادران سنگ را از دیوار برداشت و از جای آن وارد دخمه شد. اما ناگهان در کنار صندوقی پایش درتله افتاد و چون نگاه کرد و دید که به هیچ روی نمیتواند خود را از آن بند برهاند برادر خویش را پیش خواند و وضع رقت بار خود را به او نشان داد و گفت:
- برادر پای من در تله افتاده است و تو با همهی تردستی و زیرکی و کاردانی خود نمیتوانی مرا از آن برهانی. شاید من، پیش از آنکه فرعون نگهبانان خود را برای این که بداند آیا دزد گنجش در تله افتاده است یا نه، بمیرم، اگر نمیرم بیگمان فرمان میدهد چندان شکنجهام بدهند که همه چیز را اعتراف بکنم. بیگمان اگر خود او نتواند مرا بشناسد یکی از نگهبانانش مرا خواهد شناخت. به فرمان او مرا بازداشت خواهند کرد و در این صورت تو هم گرفتار خواهی شد و هر دو با هم خواهیم مردا. من از تو به التماس بسیار میخواهم که شمشیر خود سر از گردن من بیندازی و آن را برداری و با خود ببری. با این کار هم من مرگی آنی و آسان خواهم داشت و با شکنجه و عذاب نخواهم مرد و هم کسی نخواهد توانست جسد مرا بشناسد و تو بدین گونه خواهی توانست از دام خشم و انتقام فرعون بگریزی.
برادر دیگر کوشش بسیار کرد که دام را بشکند و برادرش را از آن برهاند، لیکن رنج و کوشش بیهوده بود، نه دام شکست و نه پای برادر از آن رست. و چون با خود اندیشید که راستی هم برادرش اندرز خردمندانهای به او میدهد و مردم یک تن بهتر از مردن دو تن است شمشیر خود را از نیام بیرون کشید و خواهش برادر را انجام داد. سپس از سوراخ دیوار بیرون رفت و سنگ را دوباره بر جای خود نهاد و سر برادر را برد و به خاک سپرد.
فردای آن شب، فرعون در سپیدهی بامدادی به سرداب گنج خود رفت و چون تنهی بیسر دزد را که در دام افتاده بود، دید از حیرت و وحشت بر جای خود خشک شد، زیرا او از مدخل پنهانی دخمه خبر نداشت و مهرهایی را که به در زده بود دست نخورده و سالم یافته بود و هر چه نگاه کرد جایی در آن دخمه جز دری که خود آن را قفل کرده بود و مهر بر قفلش زده بود، برای وارد شدن نیافت.
فرعون که نمیدانست چگونه این راز را بگشاید، سرانجام پس از اندیشهی بسیار فرمان داد تنهی بی سر را از دیوار بیرونی کاخ بیاویزند و عدهای را به نگهبانی آن بگمارند تا هر گاه مردی یا زنی خواست آن را پایین بیاورد و ببرد و به خاکش بسپارد، یا در کنارش ایستاد و گریه سر داد یا از حال زار و سرنوشت دردناک آن تنهی بی سر متأثر و متألم گشت، او را بگیرند و به نزد او بیاورند.
چون مادر دردمند خبر یافت که جسد بی سر پسرش از دیوار کاخ آویخته است و ممکن است کفنش نکنند و طبق سنتی مذهبی به خاکش نسپارند به نزد پسر دومش آمد و گفت:
- هر گاه جسد برادرت با تشریفات مذهبی به خاک سپرده نشود روحش نمیتواند به قلمرو مردگان برود و از آسایش و آرامش برخوردارگردد و تا ابد چون شبحی در این دنیا سرگردان میشود. برو آن را بردار و به نزد من بیاور تا به خاکش بسپارم. اگر از فرمانم سرپیچی بکنی به نزد فرعون میروم و دزد گنجهایش را لو میدهم!
پسر، نخست کوشش بسیار کرد تا مادر خود را قانع کند که به خاک سپردن سر برای آرامش روح مرده کافی بوده است و هر گاه یکی از دو پسرش کفن نشود و به خاک سپرده نشود بهتر از آن است که هر دو پسرش بمیرند، اما این حرفها به گوش زن فرو نرفت. پسر که میدانست مادرش تا چه اندازه لجباز است و هر گاه فکری به سرش بزند هیچ قدرتی نمیتواند آن را از آن بیرون بیاورد به ناچار به وی قول داد که فرمانش را انجام بدهد، اما چگونه؟
او پس از اندیشهی بسیار حیلهای پیدا کرد. خود را به صورت سوداگری در آورد و بر دوش دو خر، خیکهایی پر از شراب نهاد و آن دو را در امتداد دیوار کاخ پیش راند. چون به نزدیکی نگهبانان، یعنی جایی که تنهی بی سر برادرش از دیوار آویخته بود، رسید، کاری کرد که دو خر به یکدیگر تنه زدند و او به یک چشم به هم زدن یکی از دو خیک روی هر یک از دو خر را سوراخ کرد و چنین وانمود کرد که میخی که در پالانها بود درخیکها فرو رفته آنها را سوراخ کرده است.
شراب سرخ از دو خیک سوراخ شده بر زمین ریخت و سوداگر ساختگی به صدای بلند بنای ناله و زاری نهاد و بر سر خود زد و وانمود کرد که چنان پریشان شده است که نمیداند چگونه از ریختن شرابها جلوگیری کند و نخست به طرف کدامیک از دو خر برود و خیک سوراخ را ببندد.
چون چشم سربازان نگهبان به شرابی که از خیکها بر زمین میریخت افتاد، برخاستند و به کمک سوداگر شتافتند، اما در واقع آنان برای نوشیدن شراب دویدند نه برای کمک کردن او. در اندک مدتی قطرهای شراب در خیکها و ذرهای عقل در سر سربازان باقی نماند. سوداگر در کنار خران خود ایستاده بود و چنین وانمود میکرد که از کار سربازان بسیار خشمگین شده است. آنان را به باد نفرین و ناسزا گرفت، اما سربازان با او دلسوزی و خوشرفتاری کردند و دلداریش دادند چندانکه کم کم خشم سوداگر فرو نشست و با آنان دوستی به هم رسانید و در کنارشان نشست، و با آنان بنای گفتگو نهاد و برای اثبات حق شناسی خود از محبتی که از آنان میدید خیک شراب دیگری هم از روی خران خود برداشت و به آنان پیشکش کرد و خود در کنارشان نشست و شرابشان داد. بزودی ته این خیک شراب هم بالا آمد و چون سوداگر به سربازان تعارف کرد که برود و چهارمین خیک شراب را هم برایشان بیاورد آنان نه نگفتند و پس از خالی شدن آن چنان مست شدند که توان جنبیدن نداشتند و سرانجام یکی پس از دیگری بر زمین افتادند و به خوابی سنگین فرو رفتند.
چون شب شد و هوا تاریک گشت، سوداگر جسد را پایین آورد و آن را در خیکهای خالی شراب پیچید و روی یکی از خران خود نهاد و پس از تراشیدن ریش همهی سربازان به خانهی خود برگشت و پیش از طلوع آفتاب آن را به خاک سپرد.
فردای آن روز چون فرعون خبر یافت که جسد ناپدید شده است بسیار خشمگین شد و فرمان داد که نگهبانان را به سزای غفلت و بی مبالاتی خود برسانند.
فرعون که میخواست به هر قیمتی شده دزدی را که چنین حقهای به او زده بود پیدا کند، یکی از شاهزاده خانمها را که دختر او بود و به هوشمندی و زیرکی نامبردار بود، پیش خواند و از او خواست که آن مرد حقهباز را پیدا کند و به او گفت که خود را به صورت دختری که از کشوری بیگانه آمده است در آورد و در کنار دروازدهی شهر بایستد و بگوید زن مردی خواهد شد که وحشتناکترین کارها را انجام داده باشد و بزرگترین حقهها را سوار کرده باشد و هرگاه مردی کاری را که دزد گوهرها انجام داده است به وی تعریف بکند او را بگیرد و نگذارد فرار بکند.
شهدخت فرمان پدر را اطاعت کرد، لیکن دزد گوهرهای فرعون بزودی دختر فرعون را شناخت و به منظور وی پی برد و خواست به فرعون ثابت بکند که کسی در تردستی و نیرنگ زدن به پای او نمیرسد. خوب این پار چه نیرنگی اندیشید؟ او رفت و دست مردی را که همان روز مرده بود برید و آن را در زیر جامهی خود پنهان کرد و به نزد دختر فرعون رفت و به او گفت:
- ای دختر زیبا من آرزو دارم که شوهر شما بشوم!
دختر در جواب او گفت: «بسیار خوب، تو باید خطرناکترین و وحشتناکترین کاری را که در عمر خود کردهای و نیز بزرگترین حقهای را که زدهای برای من تعریف بکنی. هر گاه خطرناکتر و عجیب تر از کارهایی باشد که تاکنون به من تعریف کردهاند به پیشنهاد تو جواب «نه» نخواهم داد!»
دزد گوهرهای فرعون در آن دم که خورشید در افق مغرب فرو میرفت و هوا تاریک میشد سرگذشت خود را از اول تا آخر به دختر فرعون تعریف کرد و سخن خود را چنین به پایان رسانید:
- باری وحشتناکترین کاری که من کردهام بریدن سر برادرم بود، موقعی که دیم به دام افتاده است و امید رهایی ندارد و بزرگترین حقهای که زدهام ربودن جسد او در برابر چشم سربازانی است که به نگهبانی آن گماشته شده بودند.
چون شهدخت این سخنان را از آن مرد شنید خود را به روی او انداخت و دستش را گرفت و نگهبانان را که در آن نزدیکیها پنهان شده بودند به کمک خواند و گفت: «زود بیایید که این مرد همان است که فرعون دنبالش میگردد. عجله کنید! من دستش را گرفتهام که فرار نکند!»
اما وقتی سربازان مشعل شتافتند دزد در تاریکی ناپدید شده بود و بازوی مرد مرده را در دست شهدخت باقی گذاشته بود.
شهدخت دید که وی هم از آن مرد حقه خورده است.
چون فرعون از جرأت و جسارت تازه و تردستی عجیب آن مرد آگاه شد سخت به حیرت افتاده و گفت:
- این مرد هوشمندترین و کاردانترین مردی است که من به عمر خود دیدهام و حیف است که چنین مردی را به کییفر کارهایش نابود کنیم. او را باید به عنوان زیرکترین و حقهبازترین مرد مصر که مردانش در سراسر جهان به هوشمندی و تدبیر نامبر دارند، نگاه داریم. بروید و در همهی شهر جار بزنید که من او را بخشیدم و دخترم را به او میدهم!
بدین ترتیب دزد گوهرهای فرعون با دختر او ازدواج کرد و زندگی خوش و خرمی آغاز کرد، اما دیگر احتیاجی نداشت که پنهانی به دخمهی گنجهای فرعون برود.
پینوشتها:
1. Rampesinite.
منبع مقاله :دی وَن، مارگریت؛ (1351) ، داستانهای مصر باستان، مترجم: اردشیر نیکپور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}